-
ترانزیت
پنجشنبه 11 تیر 1394 00:31
شاید نوشتن تنها نفسی ست که در من تزریق می شود. این روزها که کاش بگذرد این روزها، عذاب آورترین است. من می جنگم! برای دین می جنگم و تنها و تنها خدا پشت سر من ایستاده است. گاهی با خود بیگانه می شود و از دور می بینم که او خود خدا است و گاهی اینقدر نزدیک می شوم که در آلاچیق وصال می بینم که او خود خدا است. یک عمر بیگانه...
-
عاطــــفه
سهشنبه 2 تیر 1394 17:48
عاطفه ام را برده اند. من دیر رسیدم. انگار کفش هایم را دزدیده اند و جای آن دو کفش کهنه گذاشته اند! دلم هوس عطر صدای پشت کلام عربی را می خواهد. انگار یادش رفته است. مرا یادش رفته است! خودش مرا وسوسه داد! خودش مرا وسواس کرد! خودش توجه کرد و نگاه کرد! اما انگار این پس زدن عشق، تاریخی ست که هر چند وقت یکبار تکرار می شود....
-
شیدایی
سهشنبه 2 تیر 1394 17:41
و آن آتش را از دور می بینم! به آن نزدیک می شوم. صدایی از جنس معجره رخ می دهد. می هراسم. لب به سخن می گشاید: که نترس! بر تو ترسی نباشد! نگاه می کنم و جان و دل آن را می پذیرم. ... حال این روزهای من این است! در جایی ام نزدیک به معجزه و از جنس هراس و تردید. انگار سرد شده ام. خیال از من رفته است. می ترسم از روزی که چون...
-
تن
دوشنبه 18 خرداد 1394 13:05
تنم را خالی از رغبت است برای نوشتن! و صدایم می لرزد برای گفتنش برای سنگی چوبی دیواری! نگاه می کنم به پشت سرم! همه چیز خراب شده است! اشتباه کرده ام و خراب شده است همه چیز! و دیگر روبرویی نیست! هر چه فکر می کنم نیست! اشتباه است! غلط است! تنم درد می کند! این قدر از آن دنده به آن دنده شده، سنگین و خسته است! تنم آرامش نمی...
-
خیال
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 22:15
آشفته شهر را دیده اید؟ *** نگاه می کنم به اسبی که آرام و خسته نگاه می کند به دردهایش. پاهایش فرتوت شده اند و درد می کنند. هیچ چیز نیست. فقط سکوت است که نفس می کشد. آرام و با چشم های پر از غبار و شاید هم خمار! در شهر فراموشی قدم بر می دارد. سوارش را می بیند که اینک پیاده است! از کنارش عبور می کند بی هیچ عطوفتی! تمام...
-
صدای خش خش ِ
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 01:55
گوش کن! داره صدای خش خش میاد! *** همه چیز مهیاست. همه در هم می لولند. نور با صدای موزیک در هم تنیده شده و جو جالبی را به دیسکو داده است. پدرش در میان جمعیت عبور می کند و تنها عبور می کند. آن بالا، درست در طبقه ی بیست و یکم هتل، پدر نماز شب می خواند و زجه می زند و امان می خواهد و این پایین در لابی هتل، امان نمی دهند!...
-
شماتتش نکن!
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 14:46
دستان ظریفش را به چادرش می کشد و رو گرفتنش را تازه می کند. در میان دختران شهر که دم به دم آرایش تازه می کنند! آرام و آرام، خرامان و خرامان، با هم ظرافت زنانه اش راه می رود. چه متانتی! چه وقاری! جذبش می شوم. جذبه دارد اما جذبه اش از جنس لات و لوت های سر چهارراه نیست! جذبه اش از جنس… از جنس… نمی دانم! صورت سفید و چهره ی...
-
پدرم کاهو می شوید و مادرم ریحان می چیند.
شنبه 12 اردیبهشت 1394 00:54
-
روزای ناجور
شنبه 12 اردیبهشت 1394 00:47
یه روزایی هست که واقعا فکر اطراف روی آدم تاثیر می ذاره. حتی عملکردشون! حتی ازدواجشون! حتی سرکار گذاشتنشون! آدمی که دوبار از یه سوراخ گزیده بشه، عقل نداره! یه چند وقتیه عادت کردیم به اطرافیانی که مدام مورد جور می کنن و بعد یادشون می ره که مورد جور کردن! جالبی داستان اینه که هربار میام به خانواده می گم و خانواده امیدوار...
-
عشق است این کلام...
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 00:45
-
قرص دلتنگی
دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 01:05
هرازچندگاهی سوز دلتنگی به قلب نفوذ می کند. نفوذ می کند… نفوذ می کند… نفوذ می کند… تا اینکه سوز سرما پاهایت را تبدیل به تندیسی از یخ می کند. و بعد به خوابی آرام می روی و هیچ چیز نخواهی دید. خواب شیرینی ست. خواب پشت سرما شیرین است. *** روزگار عاشقی روزگار عجیبی ست. البته نامش عشق نیست! همان تندیس یخ زده ی پاهاست! و در...
-
عکس پروفایل
جمعه 4 اردیبهشت 1394 23:14
به وجد می آیم زمانی که عکس تو را می بینم. آن روزها و این شب ها… دلم می خواهد جو بگیرد تمام آنچه را که در مغزم هست. می ارزد که ساعت ها به عکس تو خیره شوم!؟!؟ نمی دانم. *** ظرافت زنانه مال عکس پروفایل نیست... ناز و ادا عکس هایمان را زیبا می کند و این لطافت زنانه است که به عکس روح می دمد. اما… چه می کنی با دلی که منتظر...
-
صبر جمیل
جمعه 4 اردیبهشت 1394 02:49
چشمانم را می بندم و دلم پر می کشد به سمت حرم علی بن موسی الرضا. پای که درون حرم می گذارم، نور را نمی بینم. همه چراغ ها را خاموش کرده اند. مگر می شود حرمش خاموش شود؟ حرم هیچ زمان تعطیلی ندارد!؟!؟ انگار همه ی کبوترها را زندانی کرده اند. دلگیر است که تو نباشی! زمان می نالد ای آقای زمان! انگار حرم آقا بی نور است. انگار...
-
آرایش
سهشنبه 1 اردیبهشت 1394 01:21
جریانی دارد این آرایش! همه شکل هم شده اند. عکس های قدیمی را که می بینم عجب هیاهویی داشته آن موقع ها! دماغ های راستکی و گونه های سرخ و لبهای سرخ تر! هر کسی شکل خودش بود. آن که موهای فر داشت، موهایش فر بود. آنکه موهای صاف داشت، موهایش صاف بود. هر کسی همان جوری بود که بود. نه لب برجسته ای، نه گونه ی مصنوعی ای، نه دماغ...
-
زن متولد آذر ماه
دوشنبه 31 فروردین 1394 02:15
روزهای کودکی ام را به یاد می آورم. همان دختر بچه ای که همیشه مقنعه اش کج بود و نامرتب و بی زبان بودم. تمام انگیزه ی آن روزهایم برای زندگی نمی دانم چه بود!؟ مادرم لباس می دوخت و من می پوشیدم. همان لباس دختر بچه های قدیمی! با اِپل و یقه های پهن... دوران مهدکودک، با پسر بچه ای دوست بودم و همبازی هم بودیم. با دخترها میانه...
-
سیاسی نامه (۳)
یکشنبه 30 فروردین 1394 15:47
-
دوست داشتنت را دوست می دارم.
شنبه 29 فروردین 1394 23:22
خیلی زمان می گذرد که مدام مشغول تماشای عشق های دیگران هستم. لحظه هایی را که زیر باران راه می روند و عاشقانه بوسه ای را رد و بدل می کنند و من چون همیشه سر به زیر می اندازم که مبادا بوی تعفنش به من بخورد. و شاید دو دختری در کوچه ای آشنا ادعای عشق می کنند و آن لحظه تمام غذاهایی را که هفته پیش خورده ام، بالا می آورم! یاد...
-
خوابــــــــ
جمعه 28 فروردین 1394 19:40
در راه کربلا هستم. تنهای تنها پشه ها تشنه ی خونم شده اند و پاهایم را دوره کرده اند. آقایی می آید و کمک می کند تا شلوارم را داخل کفشم کنم و نگذارم پشه ها راه یابند. و من با سرعت نور از بین الحرمین می گذرم و به ضریح نزدیک می شوم. ابهت امام حسین مرا گرفته است... و همان آقایی که کمکم می کند... خوابهایم را باور دارم و می...
-
سکانس عاشقانه
دوشنبه 24 فروردین 1394 01:55
زن: شما کی می خواید برید بیرون؟ مرد: حدودا نیم ساعت دیگه. زن: باشه. بعد از چند لحظه، زن در حالی که جعبه ای کوچک را در دست دارد، نزدیک مرد می شود: تولدت مبارک. مرد: واااای... ممنون. امروز که تولد من نیست، هفته ی دیگه ست. زن: عیبی نداره، خواستم سوپرایز بشی. مرد جعبه را باز می کند و ساعت گرانقیمتی را نظاره می کند. سکوت...
-
غرور
یکشنبه 23 فروردین 1394 01:09
غرور لحظه ایست که مردی در آن سوی خط تلفن بگوید: باورم نشده نفهمیده باشی که پشت این همه صحبت، محبت است! یک کلام: دوستت دارم. و این تمام غرور یک مرد است و هیچ بار نمی شود وسعت آن را دید.
-
نفس
جمعه 21 فروردین 1394 14:45
کس ندانست که مجنون چه سرائید به دشت که صدای جرس قافله "لــیــلا لــیــلا" ست... نمی دانم تو را چه می شود که این گونه ای. هربار که تو را می بینم می میرم و انگار مردن من در نزد تو زیباترین است. خسته ام. از این همه در به دری... انگار هر روز منتظر تر از دیروزم برای کورسویی از امید به تو... تنها واژه ی این روزهای...
-
مومنون
یکشنبه 24 اسفند 1393 16:44
امروز هر طور می شود، این سوره می آید و مرا می نوازد. نمی دانم چه می خواهی؟ نمی دانم روزی امروزم چیست... چون می دانم تو به دل خستگان و دل شکستان توجه داری و رهایشان نمی کنی. چه لذتی دارد چشیدن تو! هر چند مزه ای نداری... چه لذتی دارد نگریستن به تو! هر چند که نشود تو را دید... قلبم می خواهدت... و من تمام کلامم این است:...
-
عید
شنبه 23 اسفند 1393 22:55
-
حال خراب
جمعه 22 اسفند 1393 19:32
این روزها سخت می گذرد. نمی دانم چرا... تمام بدنم درد می کند هیچ حسی ندارم تکیده و بی تکاپو و دوری از هر پویایی و حس پویایی دوست داشتم الآن بالای یک کوه می ایستادم و خود را به پایین پرتاب می کردم و عاشق می شدم. عاشقی شجاعت می خواهد و من تمام عمر از آن طفره رفتم. همیشه از آن گذشتم. تا حسی قلب کوچکم را لرزاند، آتشی از...
-
آقازاده
شنبه 16 اسفند 1393 12:37
روی تخت دراز کشیده بود. سرش شکسته و دستانش مجروح بودند. از درد، شب تا صبح را نخوابیده بود. اما آن قدر قوی بود که نگذارد کسی متوجه شود. نزدیک اذان صبح بود که نسیم خنکی از پنجره می وزید. شکمش را با دستانش سفت و محکم گرفت تا جای لگدها ذوق ذوق نکند. آرام شد. سنگینی خواب و با نوازش وزش نسیم روی دماغش، همراه شد و به خواب...
-
شب هجر است و طی شد نامه هجر
پنجشنبه 14 اسفند 1393 15:48
صبح یک روز زمستانی که نسیم دلنوازی می وزد، دوست داری از عصبانیت منفجر شوی! بعد می فهمی که اشتباه کردی! بی خود منفجر شدی! پدرت تورا با خود می برد و برایت دوربین عکاسی می خرد! خالی از هرگونه دلگیری و غصه از حرفهایی که شنیده است! بعد... و بعد روح به سمت منشا باز می گردد و تمام گناهانش چون " و اخرجت الارض...
-
عطش
سهشنبه 12 اسفند 1393 00:51
تشنه ام شده! فلسفه می خواهم. و این تشنگی مرا تاب نمی دهد. خسته ام! و تکیه گاهی از نفس های افلاطون از نگاه اشراق و از درد صدرا عطش... عطش دارم. هرگاه "عطش" را با خود می خوانم، انگار باز تشنه ام می شود از نام بردن این کلمه! عطش همین است. که از فهم و خواندن خود کلمه هم عطشت زاده در زاده شود. همان تصویر آینه ای...
-
آبنبات شیرین است!
جمعه 8 اسفند 1393 17:39
آبنبات خوشمزه ای در دهانم به این طرف و آن طرف می رود. آبنیات طعم ملسی دارد. به ناگاه ظرف آبنبات بر می گردد و آبنبات سفید شیری از آن به بیرون می پرد. دلم برایش می سوزد و آن را هم در دهانم می گذارم و در کنار آبنبات ملس شروع به خورده شدن می شوند. انگار کنار هم دارند زندگی می کنند. خوشا به حالشان. طعم شیرین و ملس کنار هم...
-
سکینة الحیاة من با سکینة الحیاة بقیه فرق می کند!
یکشنبه 3 اسفند 1393 15:05
این روزها در پی این نگاه هستم که سکینة الحیاة زندگی من مرد دین است. مرد علم است. مرد بی پولی و آوارگی! مردی که ستونی ست از دین که آغوشش برای این همه سال خستگی و درجا زدن، آرامش است. نه کار می خواهم نه تخصص! آنچه هست تنها یک آغوش است که بوی صوت قرآنش هنوز زنده است. هر گاه نگاه به صورتش می اندازم نور است نور است نور! می...
-
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
یکشنبه 3 اسفند 1393 11:47
من ربک حانیه؟!