-
نرگس
یکشنبه 12 فروردین 1397 21:42
یادمه باباجون کدوهای چوبی رو سوراخ می کرد. بعد پیاز نرگس توشون می کاشت و طرفای عید اینا سبز می شدن. از هر سوراخ یه شاخه نرگس بیرون می یومد. کار پرزحمتی بود. پرورش اون کدوها... بعد سوراخ کردنشون. بعد کاشتن نرگس. خیلی از پیازها راه گم می کردن و برمی گشتن تو کدو و می گندیدن. ممکنه بود از ۱۰تاش، ۲تاش سالم و منظم بیان...
-
مجرم عند الله
یکشنبه 12 فروردین 1397 20:13
متهم هستم به فانتزی... متهم هستم به عشق یه سره مایه دردسره... ••• این چند وقته مهمون ها خیلی سرزده طور میان و من قبلنا نق می زدم. الان لبخند هر کدومشون برام دلنشینه. تو دلم می گم بهش در نفس های تو جاریه. بعد یه خانوم پیرزن، یهو آروغ زد! قبلنا حالم بد می شد. ولی این بار پیش خودم گفتم الحمدلله که راحته... الحمدلله رو از...
-
حلم
یکشنبه 12 فروردین 1397 16:05
از جمله دلربایی هایی که #م داشت، همین ویژگی حلم بود. صبر عجیبی داشت. انگار می خواستی ساعت ها تو صبرش غرق بشی. تو سکوتش بشینی و ساعت ها نگاهش کنی. بله.. ویژگی عجیبیه این حلم. جوری که تورو تو خودش غرق می کنه. امیرالمومنین مظهر حلم و صبر بودن. هرکسی حلم داشته باشه، شبیه می شه به ایشون. کاش... بگذریم. فدای تک تک اشک هایی...
-
معامله
یکشنبه 12 فروردین 1397 00:58
ربی آنچه در سینه دارم تمام دارایی من است. مال ِ تو.
-
عشق دوریختنی نیست...
یکشنبه 12 فروردین 1397 00:54
هرچیزی، هرجایی، هر حسی ، هر و هر و هر... هر حالی که تورو یاد عشق می ندازه، نریز دور. اروم باش. امیرالمومنین می گن دو نوع روز داریم: اولی اونی که تو دنبالش می ری و دومی اونی که دنبال تو میاد... حتی اگه حست، پرتی های عشق باشه، باز هم نگهش دار. تنفس... برای بودن... برای عاشق بودن... نفس بکش. اگر از پرتی ها بگذری، اگر هر...
-
گوش کن...
یکشنبه 12 فروردین 1397 00:54
قلبم نورانی می شود... قلب را در حضور حق تعالی حمد می کنم تا بیاموز که او را تسبیح کن. زمان را کنار می زنم. از گذشته از آینده قلب را در حال، حاضر می کنم. خداوند در حال است... می گذرم. از عشق و هر آنچه دارم. می خواهم بمیرم قبل از آن که بمیرم. حجاب ها را کنار می زنم. حتی حجاب های نورانی که نمی گذارد حق را ببینم... از...
-
بگذریم
پنجشنبه 9 فروردین 1397 15:35
هیچ چیز شادی وجود نداره در حال حاضر. شرایط مزخرف... زندگی مزخرف... می مردم از زخمایی که خوردم از تنهایی کمکم کن ای دوست مردم از تنهایی کاش سیما بود و می نشستیم و ساعت ها باهم حرف می زدیم. چند روز پیش با زهرا حرف می زدم. سکون این آدم، منو یاد کوه می ندازه. اینکه سفت و محکمه توی اون زندگی ای که خیلی کم می دونم چخبره....
-
دلخوشی
دوشنبه 28 اسفند 1396 20:27
باریکلا! یه دلخوشی داشتم اونم ازم گرفتی... دم شما گرم.
-
خصوصی
دوشنبه 28 اسفند 1396 00:32
-
هادی
جمعه 18 اسفند 1396 17:20
مادرم هرسال روز مادر از هادی حرف می زند. هادی آن موقع ها کلاس چهارم دبستان بود. می گفت یه روز زمستونی، هادی هنوز از مدرسه برنگشته بود. برف می بارید و حدود نیم متر نشسته بود. نگران بودم. تا بالاخره امد. اصلا فرصت نشد که بگویم چرا دیر کردی سریع جلو آمد و دستش را با زحمت باز کرد. دستش سرخ سرخ بود. سر شده بودم. در دستش یک...
-
راحله
سهشنبه 15 اسفند 1396 14:10
دیوارها جنسشان فرق دارد. روی آن ها را هاله از یه حریر کشیده اند. آدم دلش می خواهد ساعت ها همین دیوارهای سنگی را در آغوش بگیرد و ببوسد. با تمام دوده هایش با تمام سختی هایی که کشیده اند. هر دیواری چقدر چیزها که ندیده است... طفلکی دیوارها... شاید اگر زبان دیوارها را می دانستیم، آن ها اینقدر مهجور گوشه خیابان نمی افتادند....
-
عاشقانه ای برای سوریه-۵
دوشنبه 14 اسفند 1396 16:10
امروز هوا آلوده است. از جلوی کتابفروشی رد می شوم. می ایستم. مکث می کنم. ابروهایم را خم کرده و به یکباره رهایشان می کنم. برمی گردم عقب را نگاه می کنم. آهسته به عقب برمی گردم. کتابی پشت ویترین کتابفروشی ست. عکس روی جلد عکس مرتضی ست. با استرس عنوانش را می خوانم. نوشته شده زندگی نامه شهید آدرانی. خیالم راحت می شود. اسم...
-
کژال
دوشنبه 14 اسفند 1396 14:31
تمام رنگ هایی که امروز دوست دارم، رنگ های دامن مادرم است که در بچگی، پشتش قایم می شدم و در امان می ماندم... بابا به مادر می رسید و صدای نفس نفس زدن مرا از پشت مادر می شنید و می فهمید کجا قایم شده ام. با صدای بلند می گفت: پس این دختر کجاست؟ آهسته در گوشش چیزی می گفت و می خندیدند... و به سمت در می رفت! کیفش را در کنار...
-
کیجا
دوشنبه 14 اسفند 1396 14:30
و من شلوغی عید را دوست می دارم. قدم می زنم. به این و آن می خورم. یک جایی خانم ها ایستاده اند. چند دقیقه یکبار مردی از وسط آنها می ایستد و روسری ای را پرچم می کند و فریاد می زند: بدو بدو حراجه... صدایش را جور خاصی می کند. مثل آن آقایی که وانت دارد و در خیابان ها رانندگی می کند و هندوانه یا سیب زمینی هایش را می فروشد....
-
آقازاده
دوشنبه 14 اسفند 1396 14:30
+همه چیز را گذاشتم و رفتم مشهد. پناه بردم. از مخالفت ها... از طعنه ها... خواستم فقط خودم باشم و خودش. قطار به پای هجوم ضربان قلبم، نمی رسید. قطار کندترین حالت ممکن بود. عین عقربه های ساعت. دستم را روی قلبم گذاشتم. تنها چیزی که برایم مانده بود قلبم بود. دلم برایش می سوخت. برای غربتش. آقازاده مدام تماس می گرفت. نگران...
-
ابژه ها
دوشنبه 23 بهمن 1396 23:05
داشتم تیوی نگاه می کردم. سریال دختران . تقریبا اخرین قسمتاشه. اون موقعی که اینو پخش می کردن من مدرسه می رفتم. یادمه چقدر برام جذاب بود مثل داستان یک شهر و جوانی و... عاقبت این سریال ها به خصوص دختران، همه ازدواج می کردند. یعنی سرانجام خوب و خوش رو ازدواج معرفی کرده بودن. یه لحظه رفتم تو خودم... ... بیا با من بیا بریم...
-
بوی پیراهنت یوسف...
سهشنبه 17 بهمن 1396 02:30
دیگه نمی خوام زن عاشق درونم، بین حرکت شکسته های قلبم توی باد، پریشون و سرگردون بشه... دیگه نمی خوام! دیگه نمی خوام این زن گم بشه...
-
دلتنگی
یکشنبه 15 بهمن 1396 01:49
یه سری عشق ها کارشون اینه قلب آدم رو سوراخ می کنن. هی تو وجودت خلاء ایجاد می کنن و تو مجبوری هی نفس بکشی... هی نفس بکشی... تا کم نیاری! ولی می دونی باز هم کم میاری... بعد به این می گن دلتنگی! نه بابا... اسمش دلتنگی نیست! اسمش سیاهچاله قلبه... سیاهچاله خاطرات...
-
توی شهری که تو نیستی...
شنبه 14 بهمن 1396 14:32
می فرماید که حالت و انتخاب انواع نور در سکانس ها، یک حال ویژه ای رو منتقل می کند. پ.ن بارزترین حال اون غروب جمعه ست. یه روزای دیگه هم غروب جمعه طور داریم. ولی اون غمگینی از همون نور و حال نور منتقل می شه. مثلا حال عید... یا قبل از عید... یا حال برفی. اینا همه نورن. نورهاشونه که حسی رو به من و شما منتقل می کنه. قدم می...
-
شروعی تازه تر- تو به دلقک نمی خندی!
یکشنبه 30 مهر 1396 00:53
نمی دونم چقدر می تونم بیام اینجا و بنویسم. ولی امیدوارم بنویسم... یه همکلاسی جدید دارم، خیلی رو اعصابمه. نمی تونم تحملش کنم. خیلی باهاش مدارا کردم. رفتار ظاهری ش خیلی خوبه. ولی باطنش نابودکننده ست. نمی دونم... شاید یه روزی از زدن این حرفها پشیمون بشم. اما واقعا دیگه اعصابی برام نذاشته. یه استاد جدید داریم. حس های...
-
باور
جمعه 6 مرداد 1396 00:32
چجوری می شه باور کرد که این آدم اهل همچین کارایی باشه؟ چجوری می شه؟ چجوری میشه ازش دل کند؟ با چی؟ با تبر ۸ساله اون بیوفتم به جون دلم؟ آخ... گوشم... درد و درد و درد... خیلی اذیتم.
-
فصل جدید-۱
پنجشنبه 11 خرداد 1396 22:40
فراموشی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 03:18
دارم فکر می کنم اون حدسی که من می زدم درست بود... یا اشتباه بود... یا خودش می دونه یا نمی دونه من خیلی شکاکم من شکاک نیستم فقط داره می گه لعنت به تو... نباید این اتفاق می افتاد... چجوری می تونه خودش حفظ کنه؟ یعنی اون چیزی که من فکر می کردم نبوده...
-
یادداشت خصوصی
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 07:13
-
نخل و بید -۱
شنبه 23 اردیبهشت 1396 16:14
من یک تنه ایستاده ام چون بیدی که می داند قوی نیست، اما می ایستد... نخل نیستم اما تو می دانستی نخل ها عاشق می شوند و بیدها مجنون؟
-
رابطه ها - ۲
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 13:41
این را برای نقدی که به این پست وارد شد می نویسم. بدی هایم جلوی خوبی هایم شرمنده است. جایی که می ایستم انگار اشتباه ترین اشتباههاست. نگاه می کنم به جریان زیبای خروج از ظلمت و ورود به نور... جریان عجیبی ست... همان طور که قبلا گفته ام دل می خواهد... صبر می خواهد... کندن می خواهد. بدنش را لخت و عور جلویم به حراج می گذارد...
-
رابطه ها...
شنبه 16 اردیبهشت 1396 23:15
امروز از سه راه تا خونه مون رو پیاده رفتم. یه دختر شاد و شنگول و پر از انرژی... کلا وقتی از کلاس نقاشی و کلاس زبان میام، شبیه یه گنجشکی می شم دم طلوع آفتاب هی از این شاخه به اون شاخه می پره و می خونه و بازیگوشی می کنه. تا چند ساعت فقط تو خونه حرف می زنم و سر به سر برادرام می ذارم و آخرشم برادرم می گه حانیه! شما دخترها...
-
برای هیوا -۲
شنبه 16 اردیبهشت 1396 01:23
این روزها مدام به یاد حرفهایت می افتم... به یاد تجربه هایت. به یاد باید و نبایدهایی که می گفتی! به یاد اجازه هایی که می دادی و اجازه هایی که نمی دادی! راستش را بخواهی تو پر از تجربه ای... تو پر از بودن و شدن و رفتنی من تو را در کنار تمام گام هایم حس می کنم. و آن لحظه که به اشتباهم پی می برم یاد خجالت هایت می افتم که...
-
حسرت گذشته ها...
جمعه 15 اردیبهشت 1396 15:48
سال ۸۸ رو هیچ وقت یادم نمی ره. خیلی روزای هیجانی و پر از امیدی بود. یادمه می رفتیم کتابخونه و درس می خوندیم و تهشم می رفتیم ستاد و کلی بحث هارو گوش می کردیم. اون روزا خیلی چیزا رو نمی دونستم. فقط یادمه روز ۱۴ خرداد ۸۸ وقتی نمازجمعه تموم شد، فهمیدم نظر من به نظر فلانی نزدیکه یعنی چی. خیلی برام عجیب بود. دنیایی که ساخته...
-
برای هیوا -۱
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 15:01
مدت هاست تو خودم کلنجار می رم بابت این نام! الگو... خودم همیشه توی خواستگاری ها می پرسیدم الگوتون کیه؟ .. یا دوست دارید چجوری بشید؟ یا اینکه چه کسی براتون تو زندگی بولده یعنی اینکه تا کاری رو بخاید انجام بدید سریع چه کسی میاد تو ذهنتون که مثلا فلانی اگه بود این کارو می کرد یا نه! مدت ها گذشت... مدت ها گذشت و گذشت تا...