-
وسعت قلب...
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 00:52
قلبم را به وسعت آسمان ها باز گذاشته ام. در زیر سایه عرش خدا، قلبی ست که می تپد. قلبی ست که پناه همه قلوب است. پ.ن روزهایی که به یادت می یوفتم، شرمنده می شوم عموی بچه سیدا. شرمنده اینکه شما چه محبی بودی و ما چه محبی... چرا که محب اول خاندان علی، عباس بود! فقط دوستت دارم. هرجا که کم می آورم و هرجا که زیاد می آورم، فقط...
-
انقلاب قلوب
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 01:16
مدت هاس که ازم می پرسی که چرا به چشمانت نمی تونم نگاه کنم. امروز مانند همیشه بدون هیچ آلایشی ازش حرف می زنم. عشق یک بحرانه. این بحران اسم دیگه ش انقلابه. یعنی قلب تو یه سطحیه... بعد به سطح فراتر می ره. این بالا رفتن نیرو می خاد. انرژی می خاد... عشق همون انرژی رو می سازه. همون بحرانه. همون انقلابه... درست مثل الکترون...
-
مامان لنگ دراز
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 03:15
نوشتن رهایم نمی کند. ساعت: ۳ و ۱۰ دقیقه بامداد پ.ن تو در پشت کدام قطره باران نهان شده ای؟ هرجای دنیا که می ایستم قلبم شروع به نق زدن می کند و در آخر پشت سجاده نمازم آرام می شود. برایم همان یک دانه پناه بردن، می ماند. انگار از تمام ناملایمات دنیا به او پناه می برم. دست خانم فلانی مدام بر سرم خورده است و به یاد دارم که...
-
شیرین است نام محمد...
سهشنبه 5 اردیبهشت 1396 00:21
هر وقت که نام محمد آمده است اینقدر حواسم به صلوات بعدش بوده که یادم رفته به خود اسم توجه کنم. ولی محمد... دهان ها شیرین می شود با بوی بهشت به اسم محمد... آن تشدید وسط کلمه و آمدن "ح" در این نام... پر از زندگی ست. حرف ح در عربی روح معنایی از جنس زندگی دارد. محمد پر از زندگی ست. پ.ن ن والقلم و ما یسطرون... این...
-
تن...
شنبه 2 اردیبهشت 1396 16:20
از تن فاصله گرفتن سخت است. اما این روزها سپری شدن می خواهد! سعی ام بر آن است که به کودکی هایم برگردم. آن زمان که همه چیز از جنس خاک بود... بوی باران می داد. این روزها تا باران می بارد ثبت لذت از خود لذت مهم تر شده. حس هایم را نگه داشته ام برای شور دادن به زندگی و هیجانات... اما با نگاهی عاقلانه از بالا فقط به عبور آن...
-
پر از کبوتر...
دوشنبه 21 فروردین 1396 18:35
می بینی عزیز دلم... دلم برایت تنگ شده است. شاید پیدا کردن تو امسال بهترین عیدی من بود. شاید دستان گرم آوینی را حس کردم. با صدای خوش کبوتر ها ایستادم بر کلام باد... دلم برایت تنها شده است. تنهای تنهای... شادی جرأتی نباشد تکیه دادن به تو... چرا که خوشا به حال تو که فاطمه داری... خوشا به حال تو که محمد برایت پدری کرده....
-
برون گرایی
یکشنبه 20 فروردین 1396 02:33
امروز خیلی برون گرا شده بودم. باید درست شه این وضعیت... ادما برون گرایی رو با پررویی نباید اشتباه بگیرن:)))
-
دلتنگی...
پنجشنبه 17 فروردین 1396 22:59
چرا این همه دلتنگی؟ هان؟ پ.ن مرنجان دلم را که این مرغ وحشی...
-
مخالف
دوشنبه 14 فروردین 1396 16:23
ظرفیت ها هنوز پایین است. هنوز هر کسی نمی تواند تحمل شنیدن نقد را داشته باشد. واکنش به نقد اغلب انتقام است. یعنی فرد در صدد دفاع از خود بر می آید و منتظر فرصت است که تو را محکوم کند و یا تخریب کند. تخریب معمولا حربه ای ست بعد از نقد شدن. یعنی فرد نقد شده، به هر عنوانی که هست می خواهد خود را آرام کند. راست می گوید. نقد...
-
بر باد رفته باشد...
یکشنبه 13 فروردین 1396 22:24
قلبم پر از بسط شده است... پر از بروز شده ام. پر از جوانه زدن... پر از انرژی برای زیستن... عشق هایی که در گذشته از دست داده ام و حال هر یک را به باد سپرده ام. آٰری باد... حال و روز این روزهای من است... شیدای باد شده ام. آغوش در آغوشش... لب بر لبانش... دست در دستانش و نگاهم به وزش نگاهش... باد را دوست می دارم چرا که...
-
بگو بسم الله...
شنبه 12 فروردین 1396 22:42
داره می ره مکه حج تمتع. بهش می گم: واسه چی می ری دقیقا؟ می گه واسه اینکه یکی از دوستامو ببینم. می گم کدوم دوستت؟ می گه قول می دی نخندی؟ می گم آره بگو می گه سوره حمد... پ.ن یه دوستایی داریم که خودمون ازشون بی خبریم. پر از رشد هستن. پر از هم نشینی... پر از قوت قلب. بهش که نگاه می کنم می بینم راست می گه تجلی سوره حمد...
-
گم شده ایم
شنبه 12 فروردین 1396 01:37
یه آیه هست که خیلی وقتا میاد و می ره: فبأی آلاء ربکما تکذبان... آلاء همون نعمتیه که موجب رشد می شد. خب برعکسش می شه هر چی که موجب رشد می شه نعمته. بگردیم دنبال چیزا و کسانی که موجب رشدمون می شن. اونا نعمتن. آلاء... پ.ن کل اینستاگرام و اطرافیانم شدن یه عکس و یه نوشته ای که نشئت گرفته از درونشونه. کل توییتر هم بود...
-
پشت پلک های بسته...
سهشنبه 1 فروردین 1396 18:31
از پشت پلک های بسته ام می نویسم... آنجا که نفس را حبس می کنم و نفسم را پس می دهم و با صدای عمیق درونم که می گوید: سبحان الله... چشمانم را باز می کنم. من رها شده ام... از خودم کنده شدم. و دوست دارم تا آخر عمرم بگویم سبحان الله و در انزوای خودم با پلک هایم بازی کنم. راحت و آسوده... از همه چیز بریده ام. از همه خسته... و...
-
پر پرواز ما شکسته شده...
شنبه 7 اسفند 1395 23:54
سلام. این جا حال ما خوب نیست. گرد و غبار گناه و ریا و بی خدایی، دارد خفه مان می کند. ما مانده ایم و توجه هیچ خوشی ای... حال ما خوب نیست. روزهایی را به یاد دارم که دوست داشتن و عاشق شدن، گرمای وجودمان بود و با آن بهار می شدیم. اما اما الان درست در همین نقطه، به صفر وجود رسیده ام. صفر وجود یعنی خالی شدن از وجود و موجود...
-
عاشقی...
شنبه 7 اسفند 1395 22:27
بوی تورا شنیدن آرزوی من است...
-
قلب...
جمعه 6 اسفند 1395 01:20
قلب از شدت اشتیاق شرحه شرحه می شود و محبت از خون می چکد.
-
یتیمی
چهارشنبه 4 اسفند 1395 16:25
اسفار که می خوانم، بیشتر دلم برای امام زمان تنگ می شود. ما خیلی یتیمیم...
-
عاشقانه ای برای سوریه-۴
سهشنبه 3 اسفند 1395 16:53
دیشب را نخوابیدم. مرتضی که رفت بغض بدی گلویم را زخم می زد. نماز خواندم تا بغضم بترکد بلکه بتوانم بخوابم. بالاخره خوابیدم. صدای آلارم گوشی از خواب بیدارم کرد. با دستی مملو از منگ بودن، خفه اش کردم و دوباره سرم را راحت روی بالش گذاشتم. اما نه... خوابم پریده بود و هیچ تقلایی برای دوباره خوابیدن کارساز نمی شد. از تخت بلند...
-
انگیزه
سهشنبه 3 اسفند 1395 15:10
دارم به انگیزه م فکر می کنم. به انگیزه م درباره زندگی... یادمه یه خواستگاری بهم گفت تو گاردت بسته ست. قلبت رو برای کسی باز نمی ذاری... محافظه کاری و عقل. آدم باید پرواز کنه. هرچند که ازدواج اون آقا و من محقق نبود اما حرف های خوبی می زدن. یعنی منو خوب می شناختن. بگذریم... الان دقیقا به همین نقطه رسیدم که باید ترس رو...
-
صدای بابا... نگاه مامان...
دوشنبه 2 اسفند 1395 21:32
روزهای فاطمیه، مدام حس از دست دادن دارم. مامان که یک جا می ایستد، تصور می کنم نیست، دلم می ریزد، مریض می شوم... این روزها فرق کرده... و بابا دوباره صداش گرفته است. صدای بابا برای دخترش قوت قلب است. اما این صدا به می گوید که آری دوباره مریض شده است.... خدایا به خیر بگذرون
-
عاشقانه ای برای سوریه-۳
دوشنبه 2 اسفند 1395 14:27
فرمانده قد و قامت مرتضی بلند و چهارشانه بود. پر از ابهت فرماندگی. به او می آمد این عنوان. با اطرافیانش خیلی وقت ها جر و بحث داشت. عملش درست بود لذا دوست و دشمن برایش زیاد می شد. همین سفر سوریه هم نقل و نبات زبان درازی ها آقا بود وگرنه ترفیع می گرفت و در ایران می ماند. خانواده مذهبی ای نداشتیم. هم او و هم من. البته من...
-
عاشقانه ای برای سوریه-۲
دوشنبه 2 اسفند 1395 00:01
قدم زدن در پارک- خوشبختی بعد از خوردن شام راهی پارک شدیم. ناگهان بادکنک فروشی آمد و مرتضی از او بادکنک خرید. آن ها را به من داد. در دستانم گرفته بودم و خوشحال بودم و بالا و پایین می پریدم. و مرتضی تنها به من می نگریست و قدم زنان به دنبالم می آمد. با همان لبخند همیشگی و چشمان براق.... من عقب عقب راه می رفتم و حواسم به...
-
عاشقانه ای برای سوریه -۱
یکشنبه 1 اسفند 1395 22:43
آشپزخانه- بازگشت مرتضی مانتویم را در آوردم. روی مبل دراز کشیده بود. آرام هر چه خریده بودم را به آشپزخانه بردم. تمام حواسم جمع انگشتانم بود که آهسته ترین رفتار را با پلاستیک میوه ها داشته باشند. صدای تلفنش بلند شد. به بریون از اشپزخانه دویدم تا مبادا بیدار شود. اما بیدار شده بود. تلفن را جواب داد. و با لبخندی سرش را...
-
گم شدن...
یکشنبه 1 اسفند 1395 18:36
دیگر نه تحمل انتظار دارم نه تحمل گم شدن... "و أن یکاد " م گم شده. واقعا انتظارش را نداشتم. هرچه که گم می شود، انگار درد کهنه گم شدن وجودم زنده می شود. خانم معلولی توصیه کرد فقط از خودش بخاه که تو آغوشت بگیره، اون بلده مسیر رو جوری رقم بزنم که بهش نزدیک بشی. پ.ن حتی به این برسی که خدا دروغ می گوید، باز برای...
-
بروز-۱
یکشنبه 1 اسفند 1395 17:39
سلام روح الله جانم... ما با شما زیر سایه مهربانی قدم زده ایم. و صمیمیت ما از آن روزهای قبل از عراق شروع می شود. یادت هست؟ یادت هست که وقتی به نقطه رسالت نزدیک شدی، تب کردی. من تورا فهمیدم. این ترس آخر تو بود که توان فهم تورا به "سوره نصر" نزدیک می کرد. قرار بود با گوشت و پوستت "و رایت ناس یدخلون فی دین...
-
دیشب...
یکشنبه 1 اسفند 1395 14:58
دیشب هر چی دلم خواست گفتم. احساس سبکی می کنم. چقدر خوبه بعضی وقت ها آدم شنیده بشه. فقدان و عطش شنیده شدن در ما شعله می گیرد. پ.ن این داستان جدید تمام مغزمو از کار می ندازه. خیلی سخته الگوریتم فکری آدم ها رو دنبال کنه. دیگه نه حوصله کنکورو دارم، نه حوصله توییتر... شدم یه آدم غرغرو و عقده ای. نمی دونم تو این تلاطم چرا...
-
و باز قلب او به صدای دیگری کوک است...
شنبه 30 بهمن 1395 23:18
دستانش را گرفت و با هم قدم می زدند آن هم در کتاب فروشی... و من آرام دست روی سینه ام گذاشتم و گفتم آخ... آخ از این همه تنهایی... دروغ چرا تا کلاس را پیاده زیر باران، قدم زدم ولی اشک هایم با قطره های باران مستتر شده بود. اما ناگهان درونم گفت که خلاء های خود را با داشته بقیه نسنج! به عکس برادرزاده ام نگاه کردم. دیدم یک...
-
در پس کوچه های انتظار..
شنبه 30 بهمن 1395 23:02
خودم به تو گفتم که انتظار درد تلخی ست. مزه زهرمار می دهد... آرام در آغوشم گرفتی و گفتی هر چه هست طهارت وجود توست و تویی که وابسته به ظرف روبرو، عشق خود را می بینی! گفتم و خدا؟ آیا ظرف دارد؟ قطره ای را به دریا انداختن؟ و آن را پس بگیری؟ منی که روزها و شب ها رو به حسادت ائمه گذرانده ام؟ عاشق می بینم، خیانت و حسادت درونم...
-
من نشستم ز طلب...
شنبه 23 بهمن 1395 00:19
باز زاتوی غم بغل گرفته ای؟؟؟ مگر من مرده ام؟ پ.ن من شکستم... شکسته...
-
خواب
چهارشنبه 20 بهمن 1395 18:04
خوابت را که می بینم لذت می برم... به عاشق دیرینه ات سر می زنی... دلم را به هول ولا می اندازی... قرارمون یادم هست. سعی می کنم روش بایستم. ازدواج با تو آٰرزوی من است و ایمان دارم که روزی محقق می شود. سرم شلوغ که می شود، یادت زنده می شود یعنی ای عاشق دیرین! یادت هست؟ قرارمان یادت هست؟ و من آلوده به سر و صداها می گوسم...