-
ب
شنبه 15 تیر 1398 03:55
از ساعت ۱۱ رفتم تو رخت خواب و هنوز نخوابیدم. این اتفاق خیلی وقته اپیدمی شده و منم بهش عادت کردم: نخوابیدن خیلی تشنه م شده بود و اومدم که اب بخورم، و اتفاقا سیاهی روی روفرشی نظرمو جلب کرد. چراغو روشن کردم و دیدم بله سوسکه. حالا از ترس سوسکه می ترسم برم بخوابم. پ.ن تا روز پنجشنبه هفته پیش خیلی روتین داشتم زندگیمو می...
-
الف
جمعه 14 تیر 1398 12:25
روز به روز که به نهج البلاغه نزدیک میشم، از هـ جان دور تر میشم. فکر کنم اون موقعها درست خودمو شناخته بودم. البته این درست بودنه خیلی بها بابتش دادم ولی خب می ارزید. کمترین بهاش تقریبا یه سال درگیری قلبی بود. معمولا ذهنم یا مغزم درگیر کسی نمیشه. فقط قلبمه که انرژی می ذاره و یکی از لذتهام دوست داشتنش بود. تو امر عشق یا...
-
پروژه غربالگری
پنجشنبه 13 تیر 1398 05:55
بالاخره یاد گرفتم از حس جنسی م آزادانه با یه پسر حرف بزنم. خیلی واضح و خارج از عرف، درباره خودم، قوانین ارتباطم حرف بزنم و کاملا رها در مورد رابطه شرعی حرف بزنیم. و خب این یک دست اورد مهمیه برام. هربار که نیازهام بالا می رفت و من ناراحت بودم که هیچ کی رو ندارم و به اصطلاح خودم باید با حیا می بودم و عاقلانه انتخاب می...
-
شکستن عادات
چهارشنبه 12 تیر 1398 02:20
ذهن ذاتا به ثبات علاقه داره و از تغییر فرار می کنه. امیرالمومنین می گن از هرچی می ترسی، خودتو بنداز توش. پ.ن دنبالت می دوم. بهت میرسم. نفس زنان کنارت راه میرم. گاهی برات شکلک درمیارم و شما با لبخند همیشگی سری تکان می دهی و شوخی می کنی. - گند زدم + ابر باش دختر! - ابر؟ + ابر باش، رها باش، یه سری اشتباها شبیه باران از...
-
شبای تابستون
دوشنبه 10 تیر 1398 03:16
تابستون نکبترین زمان زندگی منه. ایشالا بهشت تابستون نداشته باشه. غروباش لعنتیه. شباش پر از غمه و خب من تقریبا هرشبش رقیق تر از شب پیشم. پ.ن از دردهام انباشته م. دونه دونه دارم هضمشون می کنم البته به سختی... تحمل دردهای بقیه رو نمی کشم... می فرماید الم نشرح لک صدرک قلب زیر بار رنج و درد، شرحه شرحه میشه. گوشتی که...
-
غم ِ صادق
شنبه 8 تیر 1398 04:11
زندگیای پر دردی داریم ولی از وقتی دچار فضای مجازی شدیم نقاب زدن رو خوب بلدیم. از وقتی از فضای مجازی فاصله گرفتم، مخاطب زندگیو حذف کردم. یه جورایی گوشیم دیگه همراهم نبود،خودم شده بود. ناراحت میشدم، گوشیمو باز می کردم. شاد و پرانرژی بودم، گوشیمو باز می کردم... زندگیم شده بود رسانه ای روایتگر که برای یه مخاطب...
-
انقلاب یتیم
جمعه 7 تیر 1398 04:26
شریعتی، مطهری، تو، امام، هاشمی اره انقلاب یتیم شده... خیلی وقته یتیم شده... کاش اون دستت که لپ اون بچه رو داره تو عکس میکشه، اینجا بود. من اون دست رو می بردم به کودکی پر دردم و می گفتم: لپشو بکش! تو هم ادا در میاوردی و می خندوندیش و منم یه ذره اروم میشدم... کاش اون بمب لعنتی تورو از ما نمی گرفت محمد... محمد... محمد......
-
خاطره
جمعه 7 تیر 1398 00:08
داشتیم از خاطره هامون تعریف می کردیم. خاطره عروسی برادرم که سال 85 بودو کل دهمون اومده بودن خونمون. یه گوسفند هم بسته بودیم به درخت تا اخر شب بشه و جلو پای عروس بکشیم. خیلی حال غریبی بود. اون همه فامیل و تو سر و کله هم زدن... اون همه حرف و حدیث و سوتفاهم که الان فقط بهشون می خندم دوربین نداشتیم. گوشیامون هم دوربین...
-
محق
چهارشنبه 5 تیر 1398 23:54
از وقتی که محق گفته بنویس، نمی تونم بنویسم. بی وزنم. رها
-
جنازه
سهشنبه 4 تیر 1398 02:43
بالای سر جنازه م خیلی حرفها دارم... اگه هرکی سر جنازه ش از شب اول قبرش بیم داره، من اون لحظه می خوام چند ساعتی بهم مهلت بدن که با جنازه م حرف بزنم. از چیزهایی برات می گم که تو اونها رو نداشتی یا من ازت محروم کردم... تو پر از استعداد بودی ولی من نابودت کردم. من تو رو کشتم. من فکر می کردم که هر کسی حق داره باهام برخورد...
-
بهشتی - پدر
دوشنبه 3 تیر 1398 03:51
گاهی یک لبخند، آلاءی میشود که "فبأی آلاء ربکما تکذبان" دوباره نازل شود... "پس کدامین لبخندهای پیامبرانهام را تکذیب می کنید" من به لبخندهای تو می گویم پدر. من به زیبایی تو می گویم پدر. من به تو می گویم پدر. #پدر #بهشتی
-
برادر
دوشنبه 3 تیر 1398 03:07
امروز زن داداشم داشت می خندید که من با مامانم شوخی می کردم و سر به سرش می ذاشتم. از خنده گریه ش گرفت. می گفتم چی شد، هی می گفتم چی شد... نفسش اومد سر جاش، گفت: به ترکیب شما سه تا می خندیدم. با خنده گفتم چرا چون واقعا سه تا ادم کاملا متفاوتیم که در کنار هم هستیم و می گذرانیم. گفت امروز هادی زنگ زده بود به حمید، می گفت...
-
بادبادک دو
یکشنبه 2 تیر 1398 12:53
تو خیالم بادبادکه دستته و داری تو آسمون پروازش میدی... تو خیالم حتی پشت سر برنمی گردی و نگاهم کنی. اما من با یه لبخند تلخ همیشه پشت سرت هستم و نگاهت می کنم. می دونیزمشکل بقیه با علاقه من چیه؟ می دونی مشکل علم با علاقه من چیه؟ می دونی مشکل عقل با علاقه من چیه؟ بذار ازین طرف نگاه کنیم. هرکسی دنبال جذب یک علاقه ست. عین...
-
از دردهایم می گویم...
یکشنبه 2 تیر 1398 01:06
امروز روز سنگینی بود. حدود یک ساعت و چند دقیقه منتظر اتوبوسای گوهردشت آزادی بودم. اتوبوسا ازم 3تومن می گیرن ولی تاکسی همون مسیرو 8 می گیره. دیگه صبر کردم. سوار که شدم به راننده گفتم زمان دقیق حرکت شما چیه، چنان با غصه از وضعیت نبود مسافر و سیستم فاسد حرف زد که دیگه عقلم نمی تونست مقاومت کنه و درجا نابود شدم... تقریبا...
-
وزنه های بی وزن
شنبه 1 تیر 1398 01:45
امروز داشتم فیلم وزنه های بی وزن رو سرچ می زدم. شخصیت مر د اول فیلم عین توعه هـ جان. معشوقتم احتمالا عین معشوق این پسره ست. یادمه وقتی داشتم برا کنکور فلسفه علم می خوندم، این فیلمو از شبکه چهار دیدم. تا چند وقت درگیرش بودم. درگیر مفهوم عشق... عشق و فلسفه. خیلی فیلم غریبی بود. حتی الان هم بهش فکر می کنم، دقیقا حال تو...
-
چ...
جمعه 31 خرداد 1398 16:44
این روزها دارم می جنگم. این روزها روش راحت پیشرفت و کسب درآمد رو گذاشتم کنار و دارم تو آرمان هام غرق می شم. سر جلسه کاری، به این درک رسیدم که اولویت اول ما چیه ولی ما در واقع چی رو انتخاب می کنیم! اونجا بود در برابر مصطفی خجالت کشیدم. خجالت کشیدم... که من چیا رو دارم می ذارم کنار و اسم آرمانگرایی رو ی خودم می ذارم و...
-
عاطفه دو
جمعه 31 خرداد 1398 15:01
خب من رفتم که عاطفه رو جریان بدم و خب با مخ خوردم تو در شیشه. یه پسری اومد سراغم و خب من هنوز فرق سیگنال و لاس زدن رو نمی فهمم. اون زمان بهش اهمیت ندادم و پیچوندم. دیشب به خاطر تئوری مندراوردی "جریان عاطفه" رفتم سراغ آقا. ایشونم گفت من مگه نگفتم متاهلم؟ مزاحم نشو خانوم!!!!!! خوشبختانه چت طرف رو داشتم و...
-
عاطفه
جمعه 31 خرداد 1398 01:33
خب من که همیشه محکوم به علاقه های یه طرفه بودم. می خوام چدیدا با یکی دوست بشم تا یه ذره عاطفه . محبت لباد زندگیم. خودمو با محبت کردن/شدن به یه پسر نمی تونم تصور کنم. حالمو... با این که خیلی از این روابط شاکیم ولی بهتره به نظرم نظامم راه میوفته
-
خواب نجف
پنجشنبه 30 خرداد 1398 02:19
خواب دیدم که نجف هستی با پیراهن مشکی... عزادار بودی. غمت رو شونه های من باشه و جاش شکوفه شوق زندگی بکارن روی دلت. یاد صدای پاکت بخیر... چند وقتی بود که تو برنامه اپل وویس می ذاشتی روی توییتر... یادت بخیر. .. یاد خودت یاد خوابت یاد نجف نجف از چشمان تو قشنگه عزیزجانم. .. امیر با بغض و گریه شما آذین می بنده به دلم،...
-
قبض...
چهارشنبه 29 خرداد 1398 02:30
قبض...
-
هـ
سهشنبه 28 خرداد 1398 02:43
امشب زیر آوار دلتنگی مانده ام... کاش تو هم دلت برایم تنگ میشد!
-
دلتنگی
سهشنبه 28 خرداد 1398 01:51
من هنوز نمی دونستم که دلتنگی چه معنایی می ده که یه روز فهیمه بهم گفت دلم برات تنگ شده و من بی پروا ازش پرسیدم یعنی چجوری؟ درک نمی کنم یعنی چی. اونم جواب داد خاک تو سرت، نمی دونی دلتنگی یعنی چی هنوز یعنی بخوای یکی پیشت باشه و الان نیست... ازون روز فهمیدم دلتنگی یعنی چی دیشب اهنگی به تمام وجودم رسوخ کرد که بعدش رفتم...
-
حیاط خلوت
یکشنبه 26 خرداد 1398 14:43
همیشه تا می گن خلوت، اولین چیزی که تو ذهنم میاد حیاط خلوت خونمونه. تصویر الانش نه! تصویری که زمان کودکی تو ذهنم نقش بسته. چقدر حس عجیبیه وقتی تصویرش میاد با اون نور عجیب. دیگه سمت خود کلمه خلوت نمی رم. میرم تو اون عالم... عالم کودکی. الان از خواب بیدار شدم. خواب می دیدم کمد بچگیام برگشته بود و رفتم جلوش ایستادم و...
-
بادبادک
شنبه 25 خرداد 1398 03:06
همیشهـ هدیهـ های عجیب غریبی رو برای ادما گرفتم. 10سال پیش برا یکی ساز دهنی گرفتم. چندسال بعدش، یهـ عالمهـ تابلوهای کوچیک خریدم و بهـ یکی کادو دادم. یهـ بار یهـ شیشه کاشی و تیلهـ بهـ یکی دادم. یهـ بار دیگهـ یهـ گلدون نعنای کاشتهـ شدهـ کهـ عطر نعنا بپیچهـ تو اتاقش و کلی حال خوب براش و... اخرین بار هم بهـ یکی چندتا...
-
خوابی از هفت شهر عشق
جمعه 24 خرداد 1398 21:32
دیشب تا 3 بیدار بودم. خوابیدم و حس های عجیبی رو تجربه کردم. بیدار که شدم هنوز تو همون حال و هوام... بهش فکر کردم... حال حوش طلب حال خوش عشق حال استغنا حال سفر حال سیمرغ شدن
-
سناریوی تکراری
پنجشنبه 23 خرداد 1398 21:33
-
طرد شدگی
پنجشنبه 23 خرداد 1398 03:14
دیروز اولین باری بود که کانسلر می زدم زیر چشمام و یه ذره هم ریمیل زدم به چشمام. شاید برای شما خنده دار باشه که یه دختر 28 29 ساله اولین باره داره ریمل می زنه. ولی برای من گریه آور بود. از حجم شور عجیبی که به تک تک سلولهای مرده م وارد شد. انگار اون برس نرم ریمل مژه هامو نوازش کردن و زنانگی رعد و برق زد و انرژی شد و رفت...
-
بیداری
دوشنبه 20 خرداد 1398 17:09
دارم با خودم رفیق میشم. خود این تیپیه که یه ذره بهش توجه کنی، همه چی دستت میاد. دیگه نیاز نداری بشینی با کسی درد و دل کنی دیگه لازم نیست شنیده یا دیده بشی انگار یه جایی هست که اون قسمت درک شدنه خودت خودتو درک کنی، دیگه این درک یا فهمیده شدن ارضا میشه و رها میشی از حواشی. مثلا یه لحظه بر خودت و دردت متمرکز شو، دیگه تیک...
-
خوابم نمی بره...
شنبه 18 خرداد 1398 06:32
ذهنم همش داره حرف می زنه. قبلنا خیلی با دردهایی که برام مرور می کرد، غصه می خوردم. اما دیگه چند وقتیه هیچ واکنشی از من نمی بینه و بساطشو جمع می کنه و می ره... شاید این قدر ناامیدم که ضربه هایی که می زنه دیگه اثری در من نداره و شاید فهمیدم دستشو خوندم، دیگه کاری بهم نداره... قصه ازینجایی شروع میشه که رفتم تو خلوت خودم...
-
تنهایی
پنجشنبه 16 خرداد 1398 22:17
فکر می کنم نقشم توی دوستی پر کردن تنهایی آدم هاست. ادمهایی اطرافم هستن که فقط براشون راهکاری هستم تا حالشون خوب بشه. تا روابطشون هندل بشه. هرچی می گردم تو کانتکتهام، کسی نیست که حالمو بسازه... ادم های تکراری... با کاربریای تکراری... یه زمانی یه نفر تو زندگیم بود که از عمق خودم می تونستم باهاش حرف بزنم و اون نمی...